جدول جو
جدول جو

معنی سر چمن - جستجوی لغت در جدول جو

سر چمن
چمن ساور، منطقه ای در جنوب ارتفاعات بالاجاده ی کردکوی که
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر زدن
تصویر سر زدن
سر برزدن، سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، برآمدن آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر آمدن
تصویر سر آمدن
پایان یافتن، به پایان رسیدن، تمام شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرغ چمن
تصویر مرغ چمن
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، زندواف، هزاردستان، بوبرد، هزار، زندلاف، فتّال، شب خوٰان، مرغ سحر، زندوان، هزارآوا، هزاران، عندلیب، مرغ خوش خوٰان، شباهنگ، بوبردک، صبح خوٰان، زندباف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر لدن
تصویر سر لدن
راز الٰهی، سرّ لدنّی برای مثال تا که در هر گوش نآید این سخن / یک همی گویم ز صد سرّ لدن (مولوی - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرو چمان
تصویر سرو چمان
کنایه از معشوقی که قامتی چون سرو دارد و به زیبایی راه می رود، سرو روان، سرو خرامان، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
(سَ رِ کَ مَ)
جای پناه. جای و سبب نجات. (غیاث) ، ریسمانی است که بر در اصطبل ملوک و امرای ولایت بندند و هر دزد و خونی که بدان پناه آرد عملۀ اصطبل محافظت او کنند و نگذارند که کسی مزاحم او شود، گویند به سر کمند پناه آورده است، تا جان داریم دست از محافظت او برنداریم. (آنندراج) :
دارند جا بزلف تو دلهای مستمند
باشد ستم رسیده پناهش سر کمند.
شفیع اثر (از آنندراج).
آرامگاه دلها آویزۀ بلند است
این خون گرفتگان را آنجا سر کمند است.
اسماعیل ایما (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِرر)
روستایی است به یمن. (آنندراج) (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ گَ دَ)
بی حس شدن، چنانکه اندامی از شدت سرما یا پای و مانند آن از نشستن بسیار و ندویدن خون در آن. بی حس گردیدن عضوی از عدم جریان خون در آن و جز آن، چنانکه با مدتی زیر سایر اعضاء فشرده شدن آن یا سرمای سخت دیدن آن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حِ پَ دَ)
شروع نمودن در کاری. (مجموعۀ مترادفات ص 226). کنایه از شروع شدن. (آنندراج) :
از این شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.
نظامی (خسرو و شیرین ص 113).
، به انتها رسیدن. تمام شدن:
عشق تو بجان خویش دارم
تا عمر بسر شود بدردم.
خاقانی.
، سر شدن قلم، تراشیدن آن، سر شدن مهم، کنایه از سامان یافتن کار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ تَ)
سرزنش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، گردن زدن. (برهان) (جهانگیری). سر بریدن. (آنندراج). کشتن:
که ما بی گناهیم از رهزنی
اگر بخشش آری اگر سر زنی.
فردوسی.
وز آنجا به نوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سر زدند.
فردوسی.
که جام باده به ساقی دهد بدست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا.
مسعودسعد.
، بی رخصت و اجازت و بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) :
این جهان الفنجگاه علم تست
سر مزن چون خر دراین خانه خراب.
ناصرخسرو.
جز او هرکه او باتو سر میزند
چو زلف تو بر سر کمر میزند.
نظامی.
، ملاقات کردن. دیدارکردن. سرکشی و بازرسی کردن:
از آن پس که چندی برآمد بر این
سری چند زد آسمان بر زمین.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 271).
، طلوع کردن:
شب تیره تا سر زد از چرخ شید
ببد کوه چون پشت پیل سپید.
فردوسی.
شب تیره چون سر زداز چرخ ماه
به خرّاد برزین چنین گفت شاه.
فردوسی.
وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 44).
آمد سحر به کلبۀ من مست و بی حجاب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب.
صائب.
، ظهور کردن چیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهر شدن. (غیاث) :
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطایی دیگر است.
صائب.
، سر برون آوردن و بلند کردن، رستن و روییدن چیزی. (آنندراج) :
یک دو مویت کز زنخدان سر زده
کرده یکسانت به پیران دومو.
سوزنی.
- سر برزدن، رستن. روئیدن. سر برون آوردن:
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو.
، کنایه از سعی و تلاش کردن بزور، از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه است به استقامت قدم، حک کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی است از دهستان اوزو مدل بخش ورزقان شهرستان اهر، واقعدر 16 هزارگزی شمال ورزقان، و 15 هزارگزی شمال ورزقان، و 15 هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر. کوهستانی و هوای آن معتدل آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات است، 157 تن سکنه دارد که به زراعت گله داری اشتغال دارند از صنایع دستی جاجیم بافی در آن معمول است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
سلسلۀجبال ساری چمن، در باختر بخش سیه چشمه از شهرستان ماکو واقع شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ص 288)
لغت نامه دهخدا
(یِ شُ دَ)
آخر شدن. (غیاث) (آنندراج). به آخر رسیدن. منقضی شدن. سپری شدن. پایان یافتن مدت:
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سر آمد بر او روزگار.
فردوسی.
جهان چون بزاری برآید همی
بد و نیک روزی سر آید همی.
فردوسی.
عمر خوش دختران رز بسر آمد
کشتبنان را سیاستی دگر آمد.
منوچهری.
یکی لؤلؤ که چون نه مه سر آمد
از او تابنده تر ماهی برآمد.
(ویس و رامین).
همی رنجی و تیماری سر آید
ز تخم صابری شادی برآید.
(ویس و رامین).
زمانی برآسای از آویختن
که گیتی سر آمد ز خون ریختن.
اسدی.
اگرچند بسیار مانی بجای
هم آخر سر آید سپنجی سرای.
اسدی.
خاقانی را جهان سر آمد
دریاب که نیست پایمردش.
خاقانی.
تذروی که بر وی سر آید زمان
به نخجیر شاهینش آید گمان.
نظامی.
عهد جوانی بسر آمد مخسب
شب شد و اینک سحر آمد مخسب.
نظامی.
مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی
شبی بدست دعا دامن سحر گیرد.
سعدی.
عمر سعدی گر سر آیددر حدیث عشق شاید
کو نخواهد ماند بیشک وین بماند یادگار.
سعدی.
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی.
حافظ.
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد.
حافظ.
، کامل آمدن. (غیاث) (آنندراج). برتر بودن. کامل تر بودن:
از پس عمری اگر یکی بمن افتد
آن بود آن کز همه جهان بسر آید.
خاقانی.
فی الجمله پسر در قوت و صفت سر آمد، چنانکه کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نماند. (سعدی)
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ خَ مَ)
هنگامی که محصول را خرمن کنند.
- وعده سرخرمن، وعده دور.
- وقت سرخرمن، زمان فرارسیدن خرمن
لغت نامه دهخدا
(گُ چُ)
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 38هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. هوای آن معتدل و دارای 7 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ چَ مَ)
بلبل. رجوع به این ترکیب ذیل مرغ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سر پهن
تصویر سر پهن
چیزی که قسمت فوقانی آن پهن باشد، کسی که سرش مسطح و پهن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قره چمن
تصویر قره چمن
سیاه چمن نام جایگاه
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر شدن
تصویر سر شدن
بالاتر شدن تفوق یافتن: از همه سر شده، مردن درگذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر آمد
تصویر سر آمد
کسی که از همگنان بالاتر است حایز اولین درجه ممتاز برگزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر آمدن
تصویر سر آمدن
بپایان رسیدن تمام شدن منقضی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخرمن
تصویر سرخرمن
((سَ خَ مَ))
حقوق و عوارضی که کدخدا از رعایا می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر زدن
تصویر سر زدن
((~. زَ دَ))
روییدن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، به احوالپرسی کسی رفتن، وارسی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرغ چمن
تصویر مرغ چمن
((مُ غِ چَ مَ))
بلبل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرو چمان
تصویر سرو چمان
((سَ وِ چَ))
سرو خرامان، سرو خوش رفتار، کنایه از معشوق خوش قد و بالا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر شدن
تصویر سر شدن
((سَ شُ دَ))
برتری یافتن، تمام شدن، پایان یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در ضمن
تصویر در ضمن
همچنین، وانگهی، افزون برین
فرهنگ واژه فارسی سره
روییدن، سبزشدن، سر برآوردن، برآمدن، طلوع کردن، بردمیدن
متضاد: افول کردن، غروب کردن، دیدن کردن، بازدید کردن، ناگهانی به جایی واردشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به سررسیدن، منقضی شدن، پایان یافتن، به پایان رسیدن
متضاد: آغاز گشتن، شروع شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تفوق یافتن، ممتاز گشتن، برتر شدن، سپری شدن، طی شدن، به سر آمدن، گذشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مدت زمان زیاد، دیرهنگام، خیلی وقت ها
فرهنگ گویش مازندرانی
قلق، لم، شرایط مناسب، شرایط مناسب جهت کاربرد فن در کشتی
فرهنگ گویش مازندرانی
چمن ساور در ارتفاعات کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی
گیره ی چارقد زنان شامل دو عدد سکه ی نقره ای بوده و به وسیله
فرهنگ گویش مازندرانی